آرام وارد شوید
از همه جا و همه کس
| ||
|
آخه تو که خبر نداری ...مرد رفتگر آرزو داشت برای یكبار هم كه شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره كوچكشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام كوچكی كه در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق كار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود كه در جواب چون و چرای مرد رفتگر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می كرد و همین بود كه آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود . یك شب شانس آورد و یكی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیك خانه شان رساند و او با یك جعبه شیرینی و چند تا پاكت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یك به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شكست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشكی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید : "چقدر امشب گشنگی كشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش كه از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره " آهسته رد شو ...اگر امشب هم
از حوالی دلم گذشتی...
آهسته رد شو ....
چون
غم را با هزار بدبختی
خوابانده ام از کودک فال فروش پرسیدم :
چه کار می کنی ؟
گفت : از حماقت انسان ها تکه نانی در می آورم .
گفتم یعنی چه ؟
گفت :این آدمها ازمنی که درامروزخودم مانده ام
فردایشان را می خواهند ....! زندگی دخترها از ابتدا تا انتها خدای ناپیداسالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
وقتی زندگی 100 دلیل برای گریه كردن به تو نشون مید تو 1000 دلیل برای خندیدن کوله بارم بر دوش ، سفری باید رفت... سفری بی همراه ، گم شدن تا ته تنهایی محض ، یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی ، از سفرترسیدی ، تو بگو ، از ته دل من خدا را دارم.. غمهان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی
زائوچی در مورد این داستان می گوید :
خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند
دلی را نشكن شاید خانه خدا باشد
كسی را تحقیر مكن شاید محبوب خدا باشد
از كمكی دریغ مكن شاید كلید بهشت باشد
سر نماز اول وقت حاضر شو ، شاید
آخرین دیدارت تو
با خدا
باشد در
زمین . . .
لينك باكس ها
| |
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |